گاهی میسوزم،و از صدای جلز و ولز خودم مور مور میشوم
،صدای سوختن با فت های
پوستم را می شنوم و مغزم گز گز می کند.تازه بو هم می دهد!
بوی سوختن چیزی شبیه
خاکستری که دو باره میسوزد .
میسوزد و خا کستر می شود و باز سو ختن شروع
میشود.خاکسترها دوباره می سوزند و میسوزند و بوی سو ختن شان
مشام مرا متعفن می کند.
انگار اکسیژن به مغزم نمی رسد.نمی دانم چه تعمدی است که هیزمش را خودم فراهم 
میکنم.هیزمهای مر غوب که سو ختنم را تضمین کند.
                        در یافتن هیزم ما هر شده ام!!!

کاش...

     در قفس خویشتن آزادی را تجربه کنیم.

خدا به همه آدما نیمه شونو داده اما همه صبر و رنج پیدا کردنشو ندارن.و من مدتهاست در ا عماق مخمل نرم دلم به انتظار کشف سرزمین بکر وجودم توسط او باکره مانده ام.
و چه سخت است وفا دار بودن به کسی که حتی نمی دانی کیست و کجاست!
آیا توهم معصومانه دل کوچک دخترکی رویایی نیست؟
نمی دانم چند نفر ممکن است به این واگویه های من بخندند و مرا دیوانه و خیالاتی بخوانند که از واقعیت بیرحم زندگی به دورم.
آری دیوانه گی هم عالمی دارد که عا قلان را در آن وادی راهی نیست.و من در دوردستها به دنبال دیوانه ای بدتر از خودم میگردم.و تمام  وسعت زنا نگی ام در امتداد شکفتن او خواهد بالید
 
او را چشم در راهم.........