در دور دست وجودم
به کنکاش گذشته اقاقی مسا فرم.
در قدمگاه زمان
شبنم ها را
قربانی مرثیه فردا می کنم.
در دوردست وجودم
آتش خروارها عشق میسوزد
و من.. در رگبار غریبی ابر
خاکستر لحظه های ناب احساسم.
در دور دست وجودم
شکوفه های سرد خاک
مرگ را شکو فا می سازند
و در زلالترین باورها
تن وجود را می شویند.
من مسافر دور دستم
و در خمو شی احساسم
به انتظار نشسته ام
به انتظار جرقه لرزانی که مرا
به فراسوی دور دست ترین امواج رهنمو ن سازد
در دور دست وجودم..
بی تابانه به جستجوی خویش فرار کرده ام
در دور دست وجودم...
درختی تنها می سوزد!
گاهی وقتها که از بدو بدو زدن و اینور اونور رفتن و مثل بقیه آدما ادای زندگی کردن رو در آوردن خسته می شم،یهو انگار یکی تلنگری میزنه بهم که هی !چیکار داری می کنی؟
اگه فردا افتادی مردی چی می خوای به خدا بگی؟بگی اومدی توی این دنیا الکی دور خودت بچرخی و..؟
چکار کردی تا حالا ؟چه کاری که بشه گفت کار؟بشه گفت واسه این انسان خلق شدی هان؟
چی میخوای بگی به اونی که تو رو الکی نفرستاده توی این دنیا،آخه اون که مثل آدما نیست که کارشون حساب کتاب نداره آره؟اونوقت خودم هم توی جواب دادن به سئوال خودم میمونم!
و هی فکر میکنم و فکر می کنم ولی تنها نتیجه ای که عایدم میشه اضافه شدن تعداد موهای سفید سرم و سردردی که با یه استامینوفن کدئین گولش میزنم،درست مثل زندگی که منو گول میزنه که واسه یه مدت دوباره سئوالم یادم بره!!!