دیشب وقتی بعد از یکسال دوباره فرصت خلوت داشتم ،شاید بهترین زمانی که
 از اخرین فرصت تنها بودن بعد از فارغ التحصیلی ام می گذشت،باز با خودم بودم و خدا.انقدر ساز زدم که انگشتانم تاول زد!
گاهی چقدر دلم برای تنهایی و استقلال دوره دانشجویی تنگ می شود.برای لحظاتی
که فرصت داشتم با خودم و خدا خلوت کنم.داد بزنم،گریه کنم و از او شکوه کنم.
رو در رو ....انقدر داد میزدم تا علی رغم تمام مشغله ها و کارهای مهمی که داشت فقط و فقط به من گوش دهد.و حاضر نبودم با هیچ کس هم تقسیمش کنم!میبینید
چقدر خود خواهم!؟
دیشب باز خدا فقط مال من بود...

گر چه دیگر رمق داد زدن نداشتم!

مهمانی یاسها

شبی مهمان بودم..
مهمان خلوت یاسها..
خلوت...
بغض...
زیبایی...
و شعرهایم را در وهم غنچه ها گم کردم.
حضورم را باد به یغما برد.
و من ...
              نفهمیدم مهمانی کی تمام شد!!

دیگر از توهم خسته شده ام.رها شده در سرزمینی نا شنا خته که وسوسه 
شناختنش مرا تا مرز گم شدن برده است.
کاش لا اقل همسفری داشتم....