سفیر عشق مرا به خود می خواند
پس چشمهایم کو؟
آنها را کجا جا گذاشته ام؟
چشمهایم عشق را نمی بیند
انگار  پیر چشمی گرفته ام!
بسکه گشتم و نیا فتم                  
.....   دیگر چشمان سویی برای دیدن ندارند
شاید کسی چشمانم را دزدیده!!!!!!!!!!!

نسل مردا رو به انقراضه 
                              
                                     قسم میخورم....

شبی که نور دزدیدم
آسمان تنها بود
و من از دیوار خودم..
نور را  دزدیدم.
چه پر اندوه ولی زیبا بود
لحظه کو چ دلم
که من از بهت افق ترسیدم
چه شبی بود آنشب!
سبدم جاده نور روشنایی به تمنای دلم در میزد
شاید از اوج قفس ترسیدم
و نمی دانم باز ..
سبدی دزدیدم؟
هجرت  نور زمین به دلم چنگی زد
سبدم را بستم
غافل از خالی نور
دل دریایی من ...
روشنایی می خواست

من  ونور
من و دلواپسی شبهایم
همه در اوج زمان گم شده ایم
و تو را می خواهم
دل ساده
دل پاکم

نور رادزدیدم که تو را دریابم.