دلم برای حافظ تنگ شده.آخرین باری که پیشش رفتم تقریبا یکماه پیش بود.با مهمانی که
از مشهد به شیراز آمده بود به حافظیه رفتم. البته افسوس که حافظیه بدل شده به میعادگاه دوست دختر دوست پسرایی که جایی واسه گفتن حرفهای و حرکات محرمانشون پیدا نمیکنن و میان اونجا تا در جوار حافظ سر همو کلاه بذارن!
امروز باز روزم رو با نصیحتهای مادرانه و پر حسرت مامانم شروع کردم،امروز خبر ازدواج قریب الوقوع یکی از دوستانم رو شنیدم اما مامانم مگه گذاشت خوشحالی ام دوام پیدا کنه؟طفلک دوباره یادش اومد که دختر تر گل ورگل اش داره میره توی ۲۵ سالگی و هنوز شوهر نکرده!تازه مثل همه مادرها شروع کرد به تعریف از دسته گلش که ما شا الله از همه دخترها خوشکلتر و با شعور تر و نجیب تره(قضیه سوسکه و پاهای بلوریشو که به خاطر دارید؟!)بعدم مثل همیشه که از محسنات من شروع میکنه و در نهایت میرسه به عیبهای وحشتناکم(البته از نظر اون)که آره هیچکی مثل تو خوا ستگار نداره ،آرزو به دلم می ذاری و کاش خدا یه دختر حرف گوش کن به من داده بود و تو باید پسر میشدی واز این همه کله شقی به کجا میخوای برسی و چرا انقدر سخت میگیری و با این کارات آخرش شوهر نمی کنی و...........
و وای که اونوقت من باید چقدر انرژی صرف کنم تا جوش نیارم و با دو تا قربون صدقه برم دنبال کار خودم.خلاصه این شیرینی خوشحالی ازدواج دوستم هم کوفتم شد.نمی دونم چرا هر کاری میکنم نمی تونم به این مامان گلم حالی کنم که بابا من شوهر نمی خوام.نمی خوام مثل بقیه دختر ها شوهر کنم.اصلا من دیوونم بابا !نه سخت میگیرم نه بهانه،فقط یکی رو میخوام که زبونم رو بفهمه یکی که مثل بقیه نباشه که فقط زن می خوان نه پریسا.یه زن با تمام موجودیت مشترکی که بقیه زنها دارن و براشون فرقی نمیکنه که او زن کی باشه فقط چون بابا و عمو و پسر عمو پسر خالشون زن گرفته اونا هم باید زن بگیرن،یه دختر نجیب خوشگل،خانواده دار تحصیلکرده و خانم و .........نه پریسا با همه دیوونهگیهاش
خب من چیکار کنم که با هر کدومشون حرف میزنم انگار آدم مریخی دیده باشن فقط بهم زل میزنن؟ مجبور که نیستم واسه خاطر اینکه اسم یکی روم باشه خودمو اسیر کسی بکنم که اصلا نمی فهمه من چی میگم؟اما خب چکار میشه کرد؟مادره دیگه منم که بچه اولشم و پشت سرم دو تا دختر دم بخت دیگه هم داره.دلش می خواد سامان گرفتن منو ببینه و تازه همش میگه دلم از این می سوزه که این همه هم خواستگار داری اگه نداشتی دلم نمی سوخت اما نمی تونم اینو بهش تفهیم کنم که بابا تعریف تو و من از سامان گرفتن با هم خیلی متفاوته.راستش دیگه از گشتن دنبال گمشده ام خسته شدم بذار یه مدت اون دنبال من بگرده!
سلام خوبی وبلاگت قشنگه اگه تونستی به ما هم سربزن
ممنونتم
آدم باید از خدا همیشه اونی که قسمتش هست رو بخواد نه اونی که آرزو داره ....
شما هم زیاد سخت نگیرید ...
با آرزو موفقیت برای شما.
سلام
مطلبت جالب بود
موفق باشی
عشق یعنی مسافری تنها
ذخم مرغ مهاجری تنها
عشق احساس پاک آدمهاست
شعر غمگین شاعری تنها
سلام دوست عزیزم.خیلی زیبا و قشنگ بود...مممنون که با حضورت کلبه ی حقیر منو نورانی میکنی و عاشقی تنها رو دلگرم به عشق پاکش....باز هم منتظر یک ندای عاشقانه ام
سلام پریسا جان اول از اینکه اومدی و به کلبه کوچیک من سر زدی ممنون دوم اگه دیر اومدم وبلاگتو ببین منو ببخش خودم در گیر وبلاگم بود دارم فکر می کنم چیکار کنم بهتر بشه .... حرفت یه دنیا واقعیته پریسا از یه چیزی خیلی می ترسم که نیمه گمشده همه مون خدای نکرده قلابی و تقلبی از آب در بیاد چون تو این دنیا همین جوری که داره پیش می ره صداقت داره کم کم بار سفر رو می بنده مواظب خودت باش نیمه گمشده تو هم ژیدا میشه منتها امیدوارم از جنس صداقت و وفا باشه مرسی از لطفت منتظر حرفای تازه تو هستم ممنون مواظب خودت باش دختر گل مامان.....