احساس میکنم چاکرا های بدنم کم کم داره باز میشه.البته بعد از یکسال یوگا کار کردن و مثلا مربی یوگا شدن نباید اتفاق ویژه ای باشه اما خب بازم امیدوار کننده ست که احساس کنم غیراز بینی و دهانم می توانم از چاکراهایم هم تنفس کنم گرچه عبور زندگی از آنها دردناکتر از تنفس است ،چیزی شبیه مرگ،شبیه خارج شدن روح از بدن و ترس از برنگشتن به این دنیای پر هیاهو ولی خالی. وشاید بیشتر از پیش به من یادآور میشوند که من چقدر برای این جهان پر نیرنگ،معصومم انقدر که گاهی از اینهمه یکرنگی و سادگی خودم حالم بهم می خوره.واقعا چرا همه آدمها نمی تونن خوب باشن.اصلا نمی تونم تصور کنم که چطور بعضی از این آدمها انقدر می تونن بد باشن.نمی دونم به قول یکی شاید به خاطر اینکه فکر می کنم همه مثل خودم هستند! کاش دنیای آدم بدا از دنیای آدم خوبها جدا بود!
یا من هنوز بچه میماندم.دل کو چک من برای دیدن این همه پلیدی خیلی نازک است.
نظرات 1 + ارسال نظر
از نفس افتاده یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:28 ب.ظ http://satorai.blogsky.com

سلام چقدر صادقانه درد دل می کنی.امیدوارم همیشه شاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد