خسته ام
خسته از جور زمانه.زمانه ای که عشق در آن تعریف نشده است.
روزگاری که محبت را گران میخرند و ارزان می فروشند و غا فلند
از اینکه محبت کالای تجاری نیست.
و چه دردناک است که در مسلخ خود خواهی و تکبر عده ای
عشق را قربانی کرد.
و چه قربانی معصومی~!
محتاجم به دعا
وقتی هنوز می تپیدی..
قلب من سکون ضربانهایت بود.
و چه شاد بودم وقتی آینه ام تو را
سوار بر توسن فردا دید.
من در سیطره خاموشی قلبها..
دیوانه وار رهایی را اسیر ساختم.
و دیوارهای شکسته بلوغ را ..
در آسمان بی انتهای عرو جت
بی رحمانه جشن گرفتم.
من خالی از اوهام سبز ..
برهنه و تاریک،بیمارتر از غروبم.
و تو لبریز نفسها کوچ کرده ای.
من رهسپار خا طرات دیروزم....
و صید شکارچی قهار زمان.
و تو..تنها به رهایی می اندیشی
تو سابقه بهار را می دانی؟؟
من گذشته بهارم...
و تو ..قاصد پاییزی من..
پر از شاخ و برگ زرد غروری!!
بگذار بگویم..
بگذار بنالم...
که:
تنها قفس تو را اسیر نخواهد کرد!
پس بیندیش........